درود!
این جا مکانی است ویژه برای دانشجویان مهندسی کامپیوتر / آی تی و نرم افزار و صد البته افرادی که جویندگان دانش و تکنولوژی هستند.
آقایان دانوش ،یاشار و آمالی دارندگان این بلاگ بودند و هم اکنون تنها آقای دانوش مدیریت این وبلاگ را بر عهده دارد، با توجه به زمان بندی ها هم اکنون در این سایت فعالیت پویا ای نداریم.
چهارشنبه 4 فروردین 1395
00:11
محمّد آمالی
گویند:

کشاورزی(دهقان) مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خیلی خوشحال شد و گوشه های دامن ( پیراهن) را گره زد و حرکت کرد!
در راه با پرودرگار صحبت میکرد :
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین زمان، ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت : (باقی خاطره در ادامه مطلب)

من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟

سپس نشست تا گندمهای ریخته شده را جمع نماید , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!

ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه



موضوع: فـرهنگی،
برچسب ها: حکایت، مصلحت خدا،